جدول جو
جدول جو

معنی طعم داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

طعم داشتن
(خوَرْ / خُرْ دَ دَ)
مزه داشتن:
آن کوزه بر کفم نه کآب حیات دارد
هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه.
سعدی
لغت نامه دهخدا
طعم داشتن
مزه داشتن
تصویری از طعم داشتن
تصویر طعم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طمع داشتن
تصویر طمع داشتن
آزمند بودن، حریص بودن
توقع داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرم داشتن
تصویر شرم داشتن
باشرم بودن، باحیا بودن، خجلت داشتن، آزرم داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم داشتن
تصویر چشم داشتن
توقع داشتن، امید و آرزو داشتن، در انتظار بودن
فرهنگ فارسی عمید
(خِ قَ / قِ شُ دَ)
خجالت داشتن. حیا داشتن. (ناظم الاطباء). خزایه. خزی. اختات. اختثاث. (منتهی الارب). حیا کردن. خجالت کشیدن. خجل گشتن. (یادداشت مؤلف). تزاؤک. تزایل. خزایت. اتئاب. (منتهی الارب). استحیاء. (منتهی الارب) (دهار). استحاء. احتشام. (منتهی الارب). خمر. (دهار) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اصطناء. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تخفر. (تاج المصادر بیهقی). طساء. (منتهی الارب). طناء. (منتهی الارب). اتیاب. (المصادر زوزنی) :
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
دلیران ایران ندارند شرم
نجوشد یکی را به تن خون گرم.
فردوسی.
نکویی به هر جا چو آید بکار
نکویی گزین وز بدی شرم دار.
فردوسی.
ز گفتارهای چنین شرم دار
نزیبد سخن کژ ابر شهریار.
فردوسی.
همه لشکر از شاه دارند شرم
به تیر و کمان بر شود دست نرم.
فردوسی.
ز بازارگان بستد آن آب گرم
بدان تا ندارد جهانجوی شرم.
فردوسی.
ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما.
منوچهری.
هرکس گفتند که شرم ندارید مردی را می کشید به دارو چنین می کنید و گویید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). آن طایفه از حسد وی هرکسی سختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). پس گفت سیرت ما تا این غایت برچه جمله است. شرم مدارید و محابا مکنید و راست می گویید. (تاریخ بیهقی). و اگر این جوان کارنادیده فسادی خواهدپیوست مگر بدین نامه شرم دارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472).
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم ازین رفتن سواره.
ناصرخسرو.
شرم نداری همی ازنام زشت
بر طمع آنکه شوی خوب حال.
ناصرخسرو.
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
گفتم چادر ز روی بازنگیری
بکر نه ای شرم داشتن چه مجال است.
ناصرخسرو.
گرش بنکوهی ندارد شرم و باک
ورش بنوازی نیابی زو صواب.
ناصرخسرو.
همان بهتر که از خود شرم داریم
بدین شرم از خدا آزرم داریم.
نظامی.
گفت شاهنشه که با شه شرم دار
پیش من تو نام هر ناکس میار.
مولوی.
دلم می دهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد ز موی سفید.
سعدی (بوستان).
نیاید همی شرمت از خویشتن
کزو فارغ و شرم داری زمن.
سعدی (بوستان).
چنان شرم دار از خداوند خویش
که شرمت ز بیگانگان است و خویش.
سعدی (بوستان).
ما یکدل و تو شرم نداری که برآیی
هرلحظه به دستانی و هر روز به خویی.
سعدی.
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم.
سعدی.
شرم نداری که از برای جوی سیم دست پیش هر لئیم دراز می کنی. (گلستان سعدی). از بسیار دعا و زاری بنده همی شرم دارم. (گلستان سعدی).
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که مزدش دو جهان می خواهی.
حافظ.
، خجل شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
آرام کردن. ساکت کردن. رام کردن، خوش داشتن. شاد داشتن:
دل خویش باید که در جنگ سخت
چنان رام دارد که با تاج و تخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دامداری. مالک دام بودن. حافظ و نگهبان دام بودن (در هر دو معنی آلت صید و حیوان اهلی) ، وسیلۀ صید قرار دادن دام و تله:
زانکه دین را دام دارد بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ)
هراسیدن. ترسیدن. سهمیدن. ترس داشتن. ترسان بودن:
نشاندم بر این تخت من کیقباد
نه ازکین تو بیم دارم نه داد.
فردوسی.
گر همی ایمنیت آرزو آرد ز عذاب
همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم.
ناصرخسرو.
راست باش و مدار بیم از کس.
سنائی.
نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد و امید زر. (گلستان).
چو دزدان ز هم باک دارند و بیم
رود در میان کاروانی سلیم.
سعدی.
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آئین من.
سعدی.
- بیم در دل داشتن از کسی، ترسیدن از وی:
بگوی وز من بیم در دل مدار
نه ازنامور دادگر شهریار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
فرمان بردن. گوش بر فرمان داشتن: بیکدیگر مشغول شوند، و همگان طاعت تو دارند. (فارسنامۀ ابن البلخی)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ وَ دَ)
توبیخ و سرزنش کردن. طعنه زدن:
گشته تا بیت الشرف از مقدمت کاشانه ام
طعنه بر خورشید دارد خشت فرش خانه ام.
مخلص کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
کنایه از ثابت و پایدار بودن. (آنندراج) :
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
توقع و امید داشتن. (آنندراج). امیدوار بودن و انتظار کشیدن. (ناظم الاطباء) :
بامید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.
فردوسی.
همی چشم داریم از آن تاجور
که بخشایش آرد بما بر مگر.
فردوسی.
چنین است رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا.
فردوسی.
صلاح بنده آنست که به پیشۀ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفوکرده آید. (تاریخ بیهقی). و ’ستی’ پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداری تر و چشم داشته بود که وی را فرستد چون آن دید غمناک و نومید شد. (تاریخ بیهقی).
صدفش چشم ندارم لیکن
از نهنگش حذری خواهم داشت.
خاقانی.
رطب ناورد چوب خرزهره بار
چو تخم افکنی بر همان چشم دار.
سعدی.
، چشم براه بودن. انتظار ورود چیزی یا کسی را داشتن: معتصم گفت... چرا دیر آمدی دیریست که ترا چشم میداشتم. (تاریخ بیهقی).
- چشم داشتن بر کسی یا چیزی، امیدوار بدان کس یا بدان چیز بودن:
سپاهست چندین پر از درد و خشم
سراسر همه بر تو دارند چشم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ تَ)
فهمیدن. فهیم بودن:
آنکه زیان میرسد از وی به خلق
فهم ندارد، که زیان می کند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ / کِ دَ)
داشتن کرم در معده و روده. مبتلا به کرم معده بودن. (یادداشت مؤلف) ، حسود بودن. رشک ورزیدن. حسد داشتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ دَ بُ دُ رُ مَ دَ)
آبستن شدن. (آنندراج). آبستن بودن. (فرهنگ فارسی معین) :
بسی بنت العنب شوخ است ای خم حفظ او می کن
که تا غافل شدی این دختر از مینا شکم دارد.
ملاطغرا (از آنندراج).
، شکمباره بودن. شکمو بودن: فلان کس اصلاً شکم ندارد، یعنی بسیار کم غذاست. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ سَ رِ خوَدْ / خُدْ دَ)
نحس حساب کردن. نامبارک و بدیمن شمردن
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ نِ کَ دَ)
آزمند بودن. چشم داشتن. حریص بودن. عسم. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) :
تو طمع زو مدار میوه و گل
یار بد هست بابت سرپل.
سنایی.
بتبع سلف رستگاری طمع میدارد. (کلیله و دمنه).
از نخشبی مدار طمع در جهان کرم
نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم.
؟ (از صحاح الفرس).
طمع دارم که گر ناگه شگرفی
بخواند زین محبت نامه حرفی.
جامی.
مدار از منزل آرایان طمع معماری دلها
که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها.
صائب (از آنندراج).
بد میکنی و نیک طمع میداری
خود بدباشد جزای بدکرداری.
؟
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ گِ رِ تَ)
قصد داشتن. تصمیم داشتن. بر آن بودن: درویش دید که شاهزاده بجانب او عزم آمدن دارد. (گلستان).
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت.
سعدی.
گر این خیال محقق شدی به بیداری
که روی عزم همایون ازین طرف داری.
سعدی.
عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نرم داشتن
تصویر نرم داشتن
نرم کردن، یانرم داشتن شکم. شکم راروان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تعظیم کردن بزرگ داشتن: و سادات را که در دریای نبوتند مکرم و موقر و مقتدی و معظم دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدم داشتن
تصویر قدم داشتن
پایدار بودن بر سر پیمان بودن ثابت بودن پایدار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاعت داشتن
تصویر طاعت داشتن
فرمان بردن گوش بر فرمان کسی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکم داشتن
تصویر شکم داشتن
آبستن بودن، آبستن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرم داشتن
تصویر شرم داشتن
خجلت داشتن آزرم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم داشتن
تصویر چشم داشتن
توقع و امید داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام داشتن
تصویر رام داشتن
ساکت کردن، رام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
امید وار بودن، چشم داشتن، آز ورزیدن آزمند بودن حریص بودن، امید داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
گرم نگاه داشتن چیزی را، دلجویی کردن تسلی دادن: اول دل من گرم همی داشتی و من دل برتو فرو بسته بدان شیرین گفتار، بسیار معاشرت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم داشتن
تصویر چشم داشتن
((~. تَ))
توقع و امید داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرم داشتن
تصویر کرم داشتن
دارای کرم بودن، موذی بودن، اذیت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرم داشتن
تصویر شرم داشتن
خجالت کشیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چشم داشتن
تصویر چشم داشتن
انتظار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چشم داشتن
تصویر چشم داشتن
انتظار داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
امید داشتن، توقع داشتن، چشم داشتن، چشم داشت داشتن، امیدوار بودن
متضاد: طمع بریدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد